محل تبلیغات شما

یادش بخیر! چند سال پیش وقتی که وبلاگ می نوشتم، م خواستگاری هم میرفتیم. فکر میکردم توی یکی از این خواستگاری ها، ممکنه از یک دختر خوشم بیاد و به ازدواج ختم بشه، بعد بیام توی وبلاگم بنویسم: بچه ها! دیگه تموم شد و من هم رفتم قاطی مرغا! (و چقدرم دلم برای مخاطبین دخترم میسوخت که گاهی حس میکردم از من خوششون میاد ولی دیگه اثری از من پیدا نمیکنن!)

اون موقع خیلی دختر اینجا بود. البته از ابتدای وبلاگ نویسی، انگار فضای وبلاگ شعبه ای از بسیج خواهران بود. فقط دختر خانم های حزب الهی میومدن اینجا و الانم میان. تا حرف از ارتباط و علاقه به جنس مخالف و نیاز جنسی و این چیزا بزنی، میخوان سرتو ببُرن. هیچکسی هم نه تهران زندگی میکنه، نه امروزیه، نه دوست پسر داره، نه اصلا پسری رو دور و برش دیده که با دختر باشه! در نتیجه همه پند و نصیحت و حمله میکردند.

من پیر شدم و از سن ازدواجم هم گذشت. ولی سالگی که اومدم اینجا، خیال میکردم خیلی زرنگم! چون مثلا فکر میکردم زودتر از بقیه ی پسرها میخوام با دختری دوست بشم. همیشه هم دوست داشتم خودم یک دختر رو پیدا کنم، دختری باشه که من رو دوست داشته باشه و شرایط سخت زندگیمو درک کنه. برای همین از خانوادم می گفتم. تصورم از دخترها، ترلان پروانه و افسانه پاکرو  و همه ی دخترایی که توی پاک دانشجو و تئاتر شهر و خیابون ولیعصر میدیدم بود. اما کم کم کسانی رو از نزدیک دیدم و فهمیدم اینطوری نیست و جامعه ی وبلاگ، خیلی با آرمان و آرزوی آدم فاصله داره.

به هر حال خیلی دلم میخواست وبلاگ نویسی به خاطره هام بپیونده و به عنوان روزهای سخت مجردیم بهش نگاه کنم یا حتی دور بریزمش. گاهی فکر میکردم بلافاصله که ازدواج کنم، دیگه یک وبلاگ یا وبسایت ی راه میندازم، چون دیگه نیازی به دردو دل کردن و نوشتن از خودم نیست.

طی 14 سال خونه نشینی و وبلاگ نویسی، خیلی تلاش کردم که به یک دختر برسم و خیلی حرفها رو به صورت واقعی از زندگیم و خودم نوشتم که گویا باعث نشد حنی یک نفر هم با شرایط من وجود داشته باشه که از من خوشش بیاد. یعنی اصلا اینترنت جایی نبود که از توش بشه حتی رفیق معمولی پیدا کرد. جای دیگه هم به جز وبلاگ نداشتم که بتونم با یک جنس مخالف حرف بزنم.

من حالا 32 سالگیم هم داره تموم میشه و تا حالا یک دوست دختر هم نداشتم. الان فهمیدم که چه بگی من با دختر بودم، چه بگی نبودم، برای هیچ کسی مهم نیست. دنیا، یه سفره ی نذریه که هر کسی زودتر غذاشو بگیره و برداره، برده. اونی که از دور وایسه و بگه من چرا چیزی گیرم نمیاد، بقیه حمله میکنن و هیچی بهت نمیدن. حس میکنم من از این سفره نذری جا موندم و فکر میکردم چقدر هم لابد خدا برام یک دختر خوب و خوشگل و پاک و معصوم کنار گذاشته و به فکر پاکی و تنهایی منه.

خدا کشک چی؟ دین آش چی؟ همش خودتی، یک بار زنده ای. کاش به ما میگفتن به خدا دل نبندیم، محرم و نامحرم هم همش خالی بندی بود. باید تا می تونستیم با دخترها رابطه میداشتیم. با هر ترفندی و هر روشی. حیف که دیر به این نتیجه رسیدم و الان دهه هفتادی ها و دهه هشتادی ها، دارند از تجربه ی مثبت بودن ما و سینگل به گور شدنمون بهترین استفاده رو می برن و تا میتونن ده تا ده تا دوست دختر و دوست پسر و دارند.

این دخترا ، انسانیت هم می فهمن؟

5 هزار روز است که ...

به بازی پناه آوردم

هم ,دختر ,یک ,وبلاگ ,میکردم ,دوست ,فکر میکردم ,یک دختر ,و به ,از من ,وبلاگ نویسی،

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

daheefajr